

مرحوم آیتالله مجتهدی هر سال ظهر عاشورا در مراسمی که در مدرسه خودشان داشتند، داستانی را تعربف میکردند که در رابطه با خوابی بود که مقبل کاشانی یکی از شاعران اهل بیت(ع) نقل میکنند که به این شرح است:
ماجرای خواب مقبل (شاعر اهل بیت)
در سالى زوّار بسیاری از اصفهان، به جهت زیارت عاشوراء عازم کربلا شدند و من (مقبل) مرد تهیدستى بودم. به یکى از دوستان خود گفتم که میترسم بمیرم و آرزوى زیارت سیدالشهداء روحى له الفداء در دلم بماند. پس او، دلش بر من سوخت و بر حال من رقت نموده و گفت: اگر جز فقر عذرى ندارى بیا و برویم، تا کربلا مهمان من باش.
پس به اتفاق رفیق شفیق روانه شدیم. در نزدیکى گلپایگان، جمعى از قطّاع الطریق، شبانه بر سر زوّار ریختند و همه را غارت نمودند و ایشان برهنه و عریان وارد گلپایگان شدند. برخى قرض کردند و رفتند. من همانجا ماندم؛ نه اسباب رفتن داشتم، نه دل برگشتن، تا آنکه ماه محرم شد.