

به خاطر دارم که شخصي بنام « صنيعي » از اهل اصفهان که رياست اداره تلفن مشهد رانيز به عهده داشت، براي من حکايت کرد که:
وقتي به درد پا مبتلا شدم و بهارشاد و به اتفاق دو تن از دوستانم به نامهاي حسن روستائي و شاهزاده دولتشاهي بهخدمت مرحوم حاج شيخ حسنعلي اصفهاني رحمة الله عليه رفتم تا توجهي فرمايند و از آندرد خلاص گردم، چون به خانه او رفتم، ديدم که در اطاق گِلي و بر روي تخت پوست وزيلويي نشسته است.
در دلم گذشت که شايد اين مرد نيز با اين ظواهر، تدليس ميکند. پس از شنيدن حاجتم، فرمود تا دو روز ديگر به خدمتش برسم.
روز موعودرسيد و بنا به وعده آنجا رفتم وليکن در دل من همچنان خلجاني بود. چون به خدمتشنشستم، نظر عميقي در من افکند که ناگهان خود را در شهر اراک که مدتي محل سکونتمبود، يافتم.
در آن وقت نيز پسرم در آن شهر ساکن بود. يکسره به خانه او رفتم، وليبه من گفتند: فرزند تو چندي است که از اينجا به جاي ديگر منتقل شده است و نشاني محلجديد او را به من دادند. به سوي آن نشاني جديد راه افتادم و در راه با تني چند ازدوستان مصادف شدم که قرار گذاشتند همان شب به ديدن من بيايند.
چون به در منزلفرزندم رسيدم و در را به صدا درآوردم، خادمه يي در را بگشود، چون خواستم که به درونبروم، ناگهان صداي مرحوم شيخ مرا به خود آورد، ديدم غرق عرق شده و خسته و کوفتهام.
آنگاه دستوري از دعا و دوا به من مرحمت فرمود، ولي پيوسته در انديشه بودم کهاين چگونه سير و سياحتي بود که کردم؟ پس از چند روز، نامه يي گله آميز از پسرم رسيدکه چه شد به اراک و تا در خانه ما آمدي، ولي داخل نشده و بازگشتي و چرا با دوستانتکه در راه، قرار ملاقات نهاده بودي، و شب به ديدار تو آمده بودند، تخلّف وعده کردي؟
و در پايان آدرس منزل خود را، در همان محل داده بود که من در آن مکاشفه و سياحتبه آنجا رفته بودم.
نبات متبرک
مسئول چراغهاي آستانه مقدس حضرترضا عليه السلام ( در آن دوران ) نقل کرده است :
آقاي دولتشاهي رئيس تشريفاتآستانه، مدتي مرا از کار برکنار کرده بود، روزي در صحن مطّهر خدمت مرحوم حاج شيخحسنعلي(ره) رسيدم و از حال خود به او شمّه اي عرض کردم. نباتي مرحمت فرمود که درچاي به دولتشاهي بخورانم. گفتم: اينکار براي من ميسر نيست.
فرمودند: تو بروخواهي توانست، بيدرنگ به دفتر تشريفات رفتم. پيشخدمت مخصوص دولتشاهي بدون مقدمه بهمن اظهار کرد: اگر مي خواهي چيزي به « آقا» بخوراني، هم اکنون وقت آن است.
مننبات را به وي دادم، در چاي ريخت و نزد «آقا» بردم. از دفتر به صحن آمدم. چند لحظهنگذشته بود که دولتشاهي مرا نزد خود احضار کرد و کار سابقم را مجدداً به منواگذاشت.
خلاصي از ناامني
مرحوم سيد ابوالقاسم هندي، نقل کردکه:
در خدمت حاج شيخ به کوه « معجوني» از کوهپايه هاي مشهد رفته بوديم. در آنهنگام مردي ياغي به نام « محمد قوش آبادي» که موجب ناامني آن نواحي گرديده بود ازکناره کوه پديدار شد و اخطار کرد که: اگر حرکت کنيد، کشته خواهيد شد.
مرحوم حاجشيخ به من فرمودند: وضو داري؟ عرض کردم: آري. دست مرا گرفتند و گفتند: که چشم خودرا ببند.
پس از چند ثانيه که بيش از دو سه قدم راه نرفته بوديم، فرمودند: بازکن، چون چشم گشودم، ديدم، که نزديک دروازه شهريم.
بعد از ظهر آن روز، به خدمتشرفتم، کاسه بزرگي پر از گياه، در کنار اطاق بود. از من پرسيدند: در اين کاسه چيست؟
عرض کردم: نميدانم و در جواب ديگر پرسشهايشان نيز اظهار بي اطلاعي کردم. آنگاهفرمودند: قضيه صبح را با کسي در ميان نگذاشتي؟ گفتم: خير، فرمودند: خوبست تو زبانترا در اختيار داري بدان که تا من زنده ام، از آن ماجرا سخني مگو و گرنه موجب مرگخود خواهي شد.
تأثير نام شيخ
و نيز همان سيد نقل مي کرد:
روزي مرحوم حاج شيخ به من دستور داد که به شهر تربت بروم و شب را در کوه « بيجکصلوة » بمانم و پيش از طلوع آفتاب، مقداري معين از علفي که نشاني آنرا داده بودندبچينم و با خود بياورم.
طبق دستور به تربت رفتم. اهالي مرا از ماندن شب در آنکوه منع کردند و گفتند: در اين کوه، ارواحي هستند و به اشخاصي که در آنجا بخوابند،آسيب خواهند رسانيد.
اما من به گفته آنها ترتيب اثر ندادم و به آن کوه رفتم. هنگام غروب که فرا رسيد، سر و صداي فراواني به گوشم خورد، مرکب خود را ديدم که آرامنمي گيرد و مانند آن است که از کسي فرار مي کند، ناگهان فرياد زدم: من فرستاده حاجشيخ حسنعلي اصفهاني هستم، اگر به من آسيبي برسانيد، شکايت شما را به او خواهم برد.
با اين جمله، سر و صداها تمام شد و به من هم صدمه اي نرسيد. خلاصه، شب را درکوه خوابيدم و پيش از آفتاب، علفها را بر طبق نشاني و بمقدار معين چيدم ولي در همينوقت به اين انديشه افتادم که خوب است مقداري هم براي خود بچينم، بي شک روزي مرا بهکار خواهد آمد.
به محض آنکه خواستم فکر خود را عملي کنم، ناگاه ديدم که سنگهايعظيمي از بالاي کوه سرازير شد، چهار پاي من افسار خود را پاره کرد که فرار کند،آنرا گرفتم و استوارتر بستم، باز فکر کردم که شايد حرکت سنگها امري طبيعي بوده است.
خواستم مجدداً به چيدن آن گياه بپردازم که ديدم باز سنگها شروع بغلطيدن کرد. اين بار فهميدم که اين ماجرا امري طبيعي نيست در نتيجه از آن کار صرف نظر کردم و بهمشهد بازگشتم و خدمت حاج شيخ رسيدم. حاج شيخ چون مرا ديدند فرمودند:
تو را چهبه اين فضوليها؟ چرا مي خواستي بيش از حديکه دستور داده بودم از آن گياه بچيني؟
آنوقت بود که متوجه شدم آن مرد بزرگ در طول انجام مأموريتم همواره مراقب حال وکار من بوده است.
حفاظت از راه دور!
چند تن از دوستان از قولمردي به نام ملا محمد که خادم و محافظ پشت بام حرم مطهر حضرت رضا عليه السلام بود،روايت کردند که:
حاج شيخ حسنعلي اصفهاني شبهاي جمعه را در بالاي بام حرمبيتوته و عبادت مي فرمود. يک شب از ايشان اجازه خواستم تا براي حفاظت باغ انگوري کهدر خارج شهر داشتم، بروم. حاج شيخ فرمودند:
شب جمعه دنبال چنين کارها مرو و درهمين جا بمان و اگر نگران باغ خود هستي، دستور مي دهم که آنرا نگهداري کنند.
خلاصه شب را ماندم و بعد از نماز صبح و پيش از طلوع آفتاب، به قصد باغ بيرونآمدم. اما چون نزديک باغ رسيدم، ديدم مردي که جوالي همراه داشت بر روي ديوار باغنشسته است، فرياد کردم کيستي؟
جوابي نداد. نزديک شدم، حرکتي نکرد، پايش راکشيدم از بالاي ديوار روي زمين افتاد، مدتي شانه هايش را ماليدم تا به هوش آمد. گفتم: تو کيستي؟
گفت حقيقت امر آنکه به دزدي آمده بودم، ولي چون بالايديوار رفتم، گربه اي نزديک من آمد و چنان بانگ مهيبي کرد که از هوش رفتم تا اکنونکه به حال خود باز آمدم.
ياسين و طه بخوان!
کربلائي رضايکرماني، مؤذن آستان قدس رضوي نقل کرده است :
پس از وفات حاج شيخ، هر روز بينالطلوعين، بر سر مزار او مي آمدم و فاتحه مي خواندم. يک روز در همانجا خواب بر منچيره شد، در عالم رؤيا حاج شيخ را ديدم که به من فرمودند:
فلاني چرا سورهياسين و طه را براي ما نمي خواني؟
عرض کردم: آقا من سواد ندارم.
فرمودند: بخوان.
و سه مرتبه اين جمله ها ميان ما ردّ و بدل شد. از خواب بيدار شدم،ديدم که به برکت آن مرد بزرگ، حافظ آن دو سوره هستم. از آن پس تا زنده بودم، هر روزآن دو سوره را بر سر قبر آن مرحوم، تلاوت مي کنم .
آگاهي ازباطن
آقا شيخ مختار روحاني نقل کرد:
يک روز زني سيده و فقير از من تقاضايچادر مقنعه اي کرد. گفتم: اکنون چيزي ندارم که با آن حاجت تو را روا کنم.
اتفاقاً همان روز خدمت شيخ حسنعلي رسيدم و عرض حاجت کردم. چون مي خواستم ازمحضرش بيرون آيم، وجهي به من مرحمت کردند و گفتند:
اين پول را براي آن بانويسيده، چادر و مقنعه بخر.
به علاوه، يک تومان ديگر و يک قبض حواله يک من برنجهم دادند که به آن زن برسانم. در شگفت بودم که حاج شيخ از کجا مطلّع شدند که چنينبانوئي از من درخواست چادر و مقنعه کرده است؟
از خدمت او برخاستم، اما به فکرمگذشت که فعلاً يک تومان پول و آن قبض برنج را به آن زن نميدهم و پس از مدتي به اوتحويل خواهم داد، اما ناگهان صداي حاج شيخ بلند شد که فرمود: هر چه گفتم انجامبده و دخالتي در کار مکن.
مرحمتِ امام رضا عليهالسلام!
آقاي سيد محمد رياضي يزدي، شاعر معروف، حکايت کرد که:
دوستي داشتماز صلحا و خوبان، وي مي گفت روزي با سيدي بزرگوار در جائي نشسته بوديم.
شيخيابراهيم نامي که با دوستم سابقه مودّت داشت بر ما وارد شد، پس از تعارفات معمول،سيد به او گفت: آقا شيخ ابراهيم، ماجراي خود را با مرحوم حاج شيخ حسنعلي اصفهانيبراي رفيق ما بازگو.
شيخ گفت: از گيلان به زيارت مشهد مقدس آمدم و در آن شهر هرچه پول داشتم مصرف شد.
بدون خرجي ماندم. حساب کردم تا مراجعت به وطن، به پانصدتومان احتياج دارم. به حرم مشرف شدم و به امام عرض کردم: به پانصد تومان نيازمندمتا به گيلان باز گردم، انتظار مرحمت دارم.
اما تا روز ديگر خبري نشد. مجدداً درحرم عرض حاجت کردم و گفتم: سيدي، من گداي متکبري هستم اين بار هم احتياج خود را بهحضورت عرض مي کنم، اما اگر عنايتي نفرمائي، ديگر بار نخواهم آمد و چيزي نخواهم گفتولي يادداشت مي کنم که امام رضا عليه السلام مهمان نواز نيست.
چون از حرمخارج گرديدم، شنيدم که از پشت سر، کسي مرا صدا مي زند، بازگشتم ديدم شيخي است کهبعداً فهميدم او را « حاج شيخ حسنعلي اصفهاني » مي خوانند. حاج شيخ مرا مخاطب ساختهو فرمودند:
آقا شيخ ابراهيم گيلاني چرا اينقدر جسورانه در محضر امام سخن گفتي؟شايسته نيست که چنين بي ادبي و گستاخ باشي.
سپس پاکتي به من دادند. ازاطلاع شيخ بر مکنونات باطني خود و سخني که سراً با امام خود در ميان نهاده بودم،غرق تعجب شدم. به خانه آمدم و پاکت را گشودم، با کمال شگفتي ديدم که پانصد توماناست.
تصميم گرفتم که صبح روز ديگر به خانه حاج شيخ بروم و از او بپرسم که چگونهاز راز دل من آگاه شده و اين پول از کجا است؟ اما شب در خواب ديدم که شيخ به درخانه آمدند و فرمودند:
آقا شيخ ابراهيم تو به پانصد تومان پول حاجت داشتي بهتو داده شد، ديگر از کجا دانستم و از کجا آوردم، بتو مربوط نيست. بدان که اگر براياين پرسش به خانه من بيائي، ترا نخواهم پذيرفت.
از خواب بيدار شدم و ديگربراي اين کار به خانه ايشان نرفتم و به گيلان باز گشتم.
صِلهي امام رضا عليه السلام!
حاج ذبيح الله عراقي که يکي از نيکان است مي گفت که:
اين حکايت به تواتر رسيده است که حاج شيخ محمدعلي قاضي بازنه اي عراقي، وقتيقصيده اي براي توليت آستان قدس رضوي سروده بود که به اميد صله اي در حضورش قرائتکند.
کسي به او تذکر مي دهد که به جاي اين کار، براي حضرت رضا سلام الله عليهقصيده اي انشاء کن. براساس اين توصيه، از قرائت شعر براي توليت صرفنظر مي کند وقصيده اي در جلالت قدر امام هشتم(ع) مي سرايد و در حرم مطهر قرائت مي کند.
شاعرگويد: پس از قرائت، کسي مبلغ ده تومان به من داد. به امام عرضه داشتم: اين وجه کماست و دوباره اشعار را خواندم، باز شخصي پيدا شد و ده تومان ديگر به من داد و خلاصهدر آن شب، شش بار قصيده را در محضر امام تکرار کردم و در هر بار کسي مي آمد و دهتومان ميداد.
بامداد روز بعد به خدمت حاج شيخ حسنعلي شرفياب شدم. ايشانفرمودند:
آقا شيخ محمد علي، ديشب با امام عليه السلام راز و نيازي داشتي، شعرخواندي و شصت تومان به تو دادند. اکنون آن پول را به من بده.
من شصت تومانرا به خدمتشان تقديم کردم و ايشان مبلغ يکصد و بيست تومان به من مرحمت کردند وفرمودند:
فردا صبح به بازار مي روي و ماديان ترکمني سرخ رنگي که عرضه مي شود،به مبلغ بيست تومان خريداري و با بيست تومان ديگر از آن پول، خرج سفر و سوغات خودرا تأمين مي کني. چون به عراق رسيدي، ماديان را به مبلغ چهل تومان بفروش و به ضميمههشتاد تومان باقيمانده، گاو و گوسفندي بخر و به دامداري و زراعت بپرداز که معيشت تواز اين راه حاصل خواهد شد و توفيق زيارت بيت الله الحرام، نصيب تو خواهد گرديد و ازآن پس ديگر از وجوهات مذهبي ارتزاق مکن، ولي در عين حال ترويج دين و احکام الهي رااز ياد مبر.
تو بخور، او مداوا ميشود!
پاسباني ميگفت:
همسر من مدتها کسالت داشت و سرانجام قريب شش ماه بود که به طور کليبستري شده بود و قادر به حرکت نبود. بنا به توصيه دوستان خدمت مرحوم حاج شيخ حسنعلياصفهاني رفتم و از کسالت همسرم به ايشان شکوه کردم.
خرمايي مرحمت کردند وفرمودند: بخور. عرض کردم: عيالم مريض است. فرمودند: تو خرما را بخور او بهبود مييابد. در دلم گذشت که شايد از بهبود همسرم مأيوس هستند ولي نخواسته اند که مرانااميد بازگردانند.
باري به منزل مراجعت و دقّ الباب کردم، با کمال تعجب،همسر بيمارم در حاليکه جارويي در دست داشت، در خانه را بر روي من گشود. پرسيدم: چهشد که از جاي خود برخاستي؟
گفت: ساعتي پيش در بستر افتاده بودم، ناگهان ديدممثل آنکه چيز سنگيني از روي من برداشته شد. احساس کردم شفا يافته ام، برخاستم و بهنظافت منزل مشغول شدم.
پاسبان مي گفت: درست در همان ساعت که من خرماي مرحمتيحاج شيخ را خوردم، همسرم شفا يافته بود.
آگاهي از افکار
مرحومابوالقاسم اوليائي، دبير شيمي دبيرستانهاي مشهد مي گفت:
هر روز جمعه به خدمتحاج شيخ که در خارج شهر سکونت داشتند، مي رفتم، يکروز در ميان راه، به عبارتي ازابوعلي سينا مي انديشيدم و آن عبارت را خطا و اشتباه مي ديدم.
چون به حضور حضرتشيخ رسيدم: بدون آنکه مطلبي را طرح کنم، ايشان عبارت ابن سينا را قرائت فرمودند ومشکل آنرا براي من حل کردند. سپس فرمودند:
شايسته نيست که آدمي بدون تأمل بهمردان بزرگ دانش، همچون ابوعلي سينا، نسبت غلط و اشتباه دهد.
مداوا با فراموشي!
حاج آقا کوچصفهاني که يکي از اعيان و ملاکينکوچصفهان بوده است نقل مي کند:
مدتها به بيماري قند شديدي مبتلا بودم وگاهگاه ضعف بر من مستولي مي شد. تا آنکه سفري به آستان امام هشتم عليه السلام کردمو در صحن مطهر به همان ضعف و رخوت شديد دچار شدم.
يکي از خدام آستانه، مرا بهجناب شيخ هدايت کرد. چون خدمت آن بزرگمرد رسيدم و حال خود را شرح دادم، حبّه قنديمرحمت کردند و فرمودند:
بخور، بسياري از امراض است که با فراموشي از ميان ميرود.
قند را خوردم. تا سه روز از خاطرم رفت که مبتلا به چنان کسالتي هستمو در آنروز متوجه شدم که ديگر اثري از آن بيماري در من نيست. بهبودي حال خود را بهخدمت شيخ عرض کردم. فرمودند:
از اين واقعه با کسي سخن مگو.
اما من پس ازده سال يکروز در محفلي، ماجراي بهبودي خود را در اثر نفس آن مرد بزرگ بازگو کردم وبا کمال تأسف بيماريم عود کرد.
حج اولياء خدا!
فرزند ايشاننقل مي کنند:
در شب چهلم وفات مرحوم پدرم، مجلس تذکري ترتيب دادم و از مردي بهنام « حاج علي بربري» دعوت کردم که امر آشپزي آنشب را به عهده گيرد. هنگاميکه مشغولکشيدن خورشها شد، ديدم که سخت گريه مي کند و بي پروا دستهاي خود را در ديگهاي جوشانو غذاهاي داغ فرو مي برد و خلاصه حال طبيعي خويش را از دست داده است.
پرسيدم: حاجي چه شده که چنين بيقراري مي کني؟ از سؤال من بر گريه خود افزود و پس از آن گفت: هرچه بادا باد، ماجرا را نقل خواهم کرد.
گفت: من هر سال که براي حج به مکه مشرفمي شدم، در مواقف عرفه و عيد و روزهاي ديگر حاج شيخ را مي ديدم که سرگرم عبادت ياطواف هستند. ابتدا انديشيديم که شايد شباهت ظاهري اين مرد با حاج شيخ سبب اشتباه منگرديده است لذا براي تحقيق از حال؛ پيش رفتم و پس از سلام، پرسيدم شما حاج شيخهستيد؟
فرمودند: آري. گفتم پس چرا پيش از اين ايام و پس از آن ديگر شما را نميبينم؟ و ديگران هم شما را تاکنون در اينجا نديده اند؟
فرمودند:
چنين استکه مي گويي ليکن از تو مي خواهم که اين سرّ را با کسي نگويي وگرنه در همان سال عمرتبه پايان خواهد رسيد.
آري اين کرامتي بود که به چشم خود ديده ام، و اکنون آنمرد بزرگ از ميان ما رفته است؛ تصور نمي کنم باز گفتن آن ماجرا اشکالي داشته باشد.
اين جريان، در ماه رمضان بود و پس از آن حاج علي به قصد زيارت حج، از مشهد بارسفر بست، ولي در کربلا مرحوم گرديد.
تأثير نفس شيخ
شيخعبدالرزاق کتابفروش نقل مي کند:
عصر يکروز، جناب شيخ در حجره فوقاني يکي ازمدارس مشهد مشغول تدريس بودند که ناگهان عقربي يکي از طلاب را نيش زد و فرياد وي ازدرد برخاست.
حاج شيخ به او فرمودند: چه شده؟ گفت: مي سوزم، مي سوزم. حاج شيخفرمودند: خوب نسوز، و بلافاصله درد و سوزش وي ساکت شد.
پس از نيمساعت، او راديدم که مشغول کشيدن قليان بود، گفتم: دردت تمام شد؟ گفت: به مجرد آنکه حاج شيخفرمودند: نسوز؛ دردم بکلي مرتفع گرديد.
تلگراف نجاتبخش!
حاجي ذبيحالله عراقي نقل مي کند:
در شهرستان اراک؛ ميان من و چند تن از دوستان، سخن ازبزرگي و بزرگواري و جلالت قدر مرحوم نخودکي شد؛ و مقرر گرديد:
يکي از حاضرانبنام « سيد حسين » به مشهد مشرف شود و تحقيق کند. ازگاراژ « مارس » بليط مسافرت بهمشهد براي او گرفتيم.
چون هنگام حرکت وي؛ براي بدرقه به گاراژ مارس رفتيم؛تلگرافي از طرف جناب شيخ براي سيد حسين رسيد که در آن، وي را از مسافرت با اتومبيلشماره فلان يعني همان وسيله اي که قصد مسافرت با آنرا داشت، منع کرده بودند. وصولاين تلگراف، با توجه به اينکه مرحوم شيخ از ماجراي گفتگوي ما خبري نداشتند، موجبشگفتي گرديد و به همين سبب سيد حسين از مسافرت با آن اتومبيل منصرف شد.
امابعد از سه روز خبر رسيد که آن اتومبيل در جاده مشهد و در محل فيروزکوه؛ دچار حادثهگرديده و در اثر واژگوني، جمعي از سرنشينان آن زخمي و مجروح شده اند.
فرمان به ابرها!
فرزند ايشان نقل مي کنند:
شب اول ماهشوال بود و ما در مزرعه نخودک در خارج از شهر مشهد ساکن بوديم.
پدرم فرمودند: تا به بالاي بام بروم و استهلال کنم. چون ابر، دامن افق مغرب را پوشانده بود، چيزينديدم و فرود آمدم و گفتم: رؤيت هلال با اين ابرها هرگز ممکن نيست.
با عتابفرمودند:
بي عرضه چرا فرمان ندادي که ابرها کنار روند؟
گفتم: پدرجان منکي ام که به ابر دستور دهم؟
فرمودند:
بازگرد و با انگشت سبابه اشاره کن کهابرها از افق کنار روند.
ناچار به بام شدم، با انگشت اشاره نموده و چنانکهدستور داده بودند گفتم:
ابرها متفرق شويد
لحظه هايي نگذشته بود که افقرا بدون ابر يافتم و هلال ماه شوال را آشکارا ديدم و پدرم را از رؤيت ماه آگاهساختم رحمة الله عليه .
طيّ الارض براي دفع خطر
فرزند ايشاننقل مي کنند:
هنگامي که ارتش روسيه خراسان را در اشغال خود داشت، ما در خارجشهر مشهد « نخودک» خانه داشتيم و مرحوم پدرم هفته اي دو روز براي انجام حوائج مردمو امور ديگر به شهر مي آمدند.
يکروز عصر که از شهر خارج مي شديم، احساس ناامنيکردم و به پدرم عرض کردم: چرا با وجود اين هرج و مرج، تا نزديک غروب در شهر ماندهايد؟ فرمودند:
براي اصلاح کار علويه اي اجباراً توقف کردم.
گفتم: راهخطرناک است و سه کيلومتر راه ما در ميان کوچه باغهاي خلوت، امنيتي ندارد و اراذل واوباش شبها در اينگونه طرق، مزاحم مردم مي شوند. پدرم در آن اواخر، بر اثر کهولت برالاغي سوار مي شدند و رفت و آمد مي کردند.
آنروز هم بر مرکب خود سوار بودند، درجواب من فرمودند:
تو هم رديف من بر الاغ سوار شو.
عرض کردم: پدر جاناين الاغ ضعيف است و شما را هم به زحمت حمل مي کند وانگهي شخصي نيز لازم است کهدائماً آن را از دنبال براند.
فرمودند: تو سوار شو من دستور مي دهم تند برود.
اطاعت کردم. وارد کوچه باغها شديم که مؤذن تکبير مي گفت.
در اين وقت ازمن پرسيدند :
فلان کس را ملاقات کردي؟
گفتم: آري.
ناگهان و با حيرتديدم که سر الاغ به در منزل مسکوني ما رسيده و مؤذن مشغول گفتن تکبير است.
درصورتي که براي رسيدن به خانه، لازم بود از پيچ چند کوچه باغ مي گذشتيم و پس از عبوراز دهي که سر راهمان قرار داشت، به قلعه نخـودک که در آنجا خانه داشتيم، مي رسيديم،با شگفتي پرسيدم: پدرجان چگونه شد که ما ظرف چند لحظه به اينجا رسيديم؟
فرمودند: کاري نداشته باش، تو دوست داشتي زودتر به خانه مراجعت کنيم و مقصودتحاصل شد.
باز متعجبم که پس از ورود به خانه چه شد که حادثه را بکلي فراموش کردمتا آنکه پس از فوت آن مرحوم، به خاطرم آمد.
خبر از جسدمغروق!
فرزند ايشان نقل مي کنند:
در ايام نوروز سال 1317 هــ.ش. مردي بهنام کربلائي محمد سبزي فروش به خانه ما مراجعه کرد و گفت پسر چهارده ساله ام ديروزصبح سوار بر روي باري از سبزي که بر يابوئي حمل مي شد، از محل سبزي کاريهاي خارجشهر مي آمده است.
هنگام عصر يابو و بار سبزي آن به مقصد مي رسند ليکن از بچهخبري نيست و هر چه جستجو کرده ايم، از او اثري و خبري نيافتيم. به تقاضاي وي، ماجرارا به عرض پدرم رساندم، پس از لحظه اي تأمل فرمودند: « پيش از ظهر ديروز در آن وقتکه يابو از خندق کنار شهر، از گودال آبي مي گذشته چون خواسته است که از آن آببنوشد، پايش لغزيده و با بار و بچه به داخل آب سقوط کرده است.
حيوان با تلاش خودرا از آب بيرون مي کشد، ولي بچه در آب غرق گرديده است. امروز، دو ساعت به غروبمانده به فلان محل برويد و جسد مغروق را از آب بگيريد.
کربلائي محمد، برحسبدستور، به آن محل رفت و جنازه بچه را در همان جا که فرموده بودند از آب بيرون کشيد.
توجه کامل به توصيه هاي استاد
آقاي انتظام کاشمري - واعظ - نقل مي کرد که:
به خدمت حاج شيخ حسنعلي اصفهاني عرض کردم: دستوري مرحمت فرما کهتوفيق تهجد يابم و گشايشي در کارم حاصل شود. فرمودند:
هر صبح، از تلاوت قرآنمجيد مخصوصاً (سوره يس) غفلت منما، انشاء الله توفيق رفيق خواهد گشت.
به کاشمربازگشتم و هر بامداد، در حين راه رفتن، به قرائت سوره ياسين مداومت مي کردم، امانتيجه اي به دست نمي آمد.
سال ديگر در ايام عيد به مشهد مشرف شدم و در يک شبباراني براي اصلاح کاري به خانه يکي از علماء شهر رفتم چون در آن شب آقا به بيرونينيامده بود، دست خالي بيرون آمدم و انديشيدم: خوب است به خدمت حاج شيخ حسنعليشرفياب شوم و ازعدم حصول نتيجه او را آگاهي دهم. با اين فکر به منزل حاج شيخ آمدم،ديدم که جماعتي در اطاقند و در بسته است و ايشان، مشغول گفتار و موعظه هستند.
با خود گفتم: اگر در اينحال به اطاق روم، ممکن است که جائي براي نشستن من نباشدو ديگر آنکه شايد سخن شيخ به سبب ورود من به اطاق، قطع شود. از اين رو بود که پشتدر نشستم و به سخنان ايشان گوش دادم تا مجلس تمام شد و به حضورش شرفياب شوم.
درهمين زمان، ناگاه شنيدم که مرحوم حاج شيخ موضوع فرمايشات خود را تغيير دادند وفرمودند:
برخي از من دعاي توفيق سحري و گشايش امور مي خواهند، دستور مي دهم کهقرآن تلاوت کنند، ليکن به جاي آنکه رو به قبله و در حال توجه به قرائت پردازند، درحال راه رفتن، سوره ياسين مي خوانند و بعد به قصد گله مي آيند که از دستور من حاصلينگرفته اند.
تازه در شب باراني ابتدا، به منظور انجام کار دنيايي خود، بهدر خانه ديگران مي روند و چون به مقصد نمي رسند، به فکر آخرت افتاده، سري هم بهمنزل من مي زنند؛ اين که شرط انصاف نيست، خوب است بروند و هر بامداد رو به قبله باتوجه و تدبر و نه بالقلقه لسان، به تلاوت کلام الله پردازند آنگاه اگر مقصود شانحاصل نشد گله مند گردند.
پس از اين سخنان، باز به موضوع اصلي سخن خودپرداختند. و پس از پايان گفتار، در باز شد و من داخل شدم. جناب شيخ محبت فرمودند وپرسيدند حاجتي داري؟
عرضه داشتم: جواب خود را شنيدم
فرمودند: پس معطل چههستي؟
برخاستم و خداحافظي کردم و مجدداً پس از چند روز به خدمتش رسيدم. از منخواستند که ظهر در آنجا بمانم، عرض کردم: امروز مهمانم و قرار شده است که براي منآش ترشي فراهم سازند، زيرا که مزاجم احتياج به مسهلي داشته است.
گفتند: امروزدر آنجا خبري نيست.
گفتم: وعده کرده ام، چگونه ممکن است خبري نباشد؟
فرمودند: همان است که گفتم: در آنجا خبري نيست. به اطاعت فرمان ايشان ظهرماندم، ولي همه فکرم متوجه محل وعده بود که تخلف کرده بودم. باري، جناب شيخ ازاندرون براي ناهار من قدري گردوي کوبيده و پنير و نان آوردند. چون از خوردن غذافارغ شدم فرمودند:
زودتر برخيز و برو که مقصودت حاصل شده است.
منناراحت از اينکه با صراحت، عذر مرا مي خواستند، از آنجا بيرون آمدم، ولي به مجردآنکه به منزل رسيدم، مانند کسي که مسهلي خورده باشد، مزاجم اجابت کرد و راحت شدم وآنگاه معلومم گرديد به چه سبب به من فرمودند: زود برخيز و برو.
بعد از آن مطلعشدم، ميزبان آن روز، پيش از ظهر به محل سکناي من مراجعه کرده و به علت پيدايش مانعياز پذيرائي عذر خواسته بود.
دستور شيخ به ملخها
حاج عباسفخرالدين يکي از ملاکين مشهد بود. او نقل کرد که سالي نخود بسيار کاشته بوديم، وليملخها به مزرعه ام حمله کردند و چيزي نمانده بود که همه آنرا نابود کنند.
بهاستدعاي کمک، به خدمت جناب شيخ آمدم، فرمودند:
آخر ملخها هم رزقي دارند.
گفتم: با اين ترتيب از زراعت من هيچ باقي نخواهد ماند. فکري کردند وفرمودند:
به ملخها دستور مي دهم تا از فردا زراعت تو را نخورند و تنها ازعلفهاي هرزه ارتزاق کنند.
پس از آن به ده رفتم، اما با شگفتي ديدم که ملخها بهخوردن علفهاي هرزه مشغولند و آن سال در اثر از ميان رفتن علفهاي زائد، آن زراعت سودسرشاري عايد من ساخت.
زهدِ شيخ
حاج آقا شعاع التوليه، از خدام وصاحب منصبان آستان مقدس رضوي مي گفت:
يکي از اطاقهاي صحن عتيق در اختيار منبود. وقتي، به خاطر مسافرت، کليد آنرا به حاج ملاهاشم که از فضلا و دانشمندان مشهدبود، سپردم.
در همين مدت، مرحوم حاج شيخ براي انجام يک اربعين رياضت اطاقيدر صحن عتيق از حاج ملا هاشم خواسته بودند و حاجي نيز کليد اطاق مرا به ايشان دادهبود.
پس از مدتي که از سفر بازگشتم، مصادف ايام عيدي بود که بايد هر کس ايواناطاقي را که در صحن دارد، چراغاني و آذين بندي کند.
به همين سبب از حاجي ملاهاشم، کليد را مطالبه کردم، گفت: نزد حاج شيخ حسنعلي اصفهاني است، و منهم تا آنزمان، جناب شيخ را نمي شناختم، ولي معلوم نشد که به چه سبب حاجي کليد را از ايشانمطالبه نکرد و من از اينکه نتوانستم شب عيد آن اطاق را چراغاني کنم سخت ملول بودم.
روز ديگر به صحن رفتم و اطاق را دق الباب کردم؛ جناب شيخ در را گشودند، وليمرا به داخل اجازه ورود ندادند. من عتاب آلوده گفتم: به چه سبب کليد را تحويل ندادهاي؟
با ايشان تندي بسيار کردم. اما جناب شيخ، تمام سخنان مرا گوش دادند و جوابيندادند.
به داخل اطاق بازگشتند و پس از چند لحظه با يک سجاده از اطاق خارجشدند. انديشيدم که براي حمل اثاثه خود حمالي خواهند آورد. ليکن هر چه منتظر ماندم،بازنگشتند. ناچار به داخل اطاق رفتم، ديدم خالي است.
در شگفت ماندم که چگونهاين شخص در اين مدت بدون هيچ وسيله اي به سر برده است و از عمل خود سخت ناراحت وپشيمان شدم.
روز ديگر که ما وقع را براي حاجي ملا هاشم گفتم مرا از کاري کهکرده بودم بسيار ملامت کرد و گفت: تو آن مرد را نشناختي و گرنه چنين جسارتي نمينمودي، رنجش خاطر وي ممکن است براي تو گران تمام شود.
شعاع التوليه مي گفت:
مدتي مترصد فرصت شدم تا آنکه وقتي توفيق جبران عمل ناپسند خود را يافتم، وليهنوز هم پس از سالها از کار خود شرمسارم.
امام زمان(ع) ناظراست!
آقاي سيد محمد رضا کشفي، از پدرش نقل کرد:
در سنه 1358 هـ.ق پيش ازوقايع شهريور 1320 هـ.ش. در قم ساکن بودم؛ پيش خود تصميم گرفتم که براي بهبود اوضاعاجتماع، به ختم دعاي سيفي بپردازم.
در اين وقت، نامه اي از مرحوم حاج شيخحسنعلي اصفهاني دريافت داشتم که مرقوم فرموده بودند:
لازم نيست شما ختمبگيريد؛ امام زمان عليه السلام ناظر و مراقب احوال است، هر وقت مصلحت ببينند، اوضاعرا دگرگون خواهند فرمود.
من ميهمان شيخم!
مرحوم حاج سيدابوالفضل خاتون آبادي نقل کرد که:
از اصفهان، به قصد زيارت به مشهد مشرف شدم. شبي در خانه حاج شيخ حسنعلي(ره) ميهمان بودم.
پس از صرف غذا به محل سکونت خود،مدرسه « حاجي حسن»، مراجعت کردم. اما نيمه هاي شب، عطش شديدي بر من عارض شد.
چون در حجره آبي نبود، اجباراً کوزه اي به آب انبار مقابل مدرسه بردم و بسختياز پلکان تاريک آن پائين رفته و کوزه را از آب پر کردم. اما چند پله اي بالا نيامدهبودم که گويي يکي، کوزه را از دست من گرفت و آنرا خالي کرد.
دو مرتبه، پائينرفتم و کوزه را پر از آب کردم. بار ديگر همچنان آب آنرا خالي کردند. چند بار اينکار تکرار شد.
بناچار بانگ زدم: من ميهمان حاج شيخ حسنعلي اصفهانيم و اگر آزارمدهيد، شکايتتان را به ايشان خواهم برد. پس از آن، ديگر مزاحم من نشدند.
فرداعصر که به خدمت شيخ رفتم، پيش از آنکه از ماجرا سخني بگويم، فرمودند:
اگر ديشبنام مرا نبرده بودي، نمي گذاشتند آب برداري.
دم عيسوي!
يکي ازدوستان موثق مي گفت:
روز فوت مرحوم نخودکي ، زني مسيحي در مسير جنازه به سر وسينه خود مي زد و شيون مي کرد. گفتم: مگر تو مسيحي نيستي؟ آخر اين مرد، روحانيمسلمانان است.
گفت: اين دو دخترم که با من هستند، چندي قبل، به مرضي دچار شدندکه هر چه مداوا کرديم سود نداد.
حتي پزشکان بيمارستان آمريکائي نيز اين دو راجواب کردند. باري رفته رفته، بيماريشان سخت تر شد و به حال نزع افتادند. همسايه مازني مسلمان بود، چون حال پريشان مرا ديد، گفت: براي شفاي بيماران خود، به قريه نخودک برو و از حاج شيخ حسنعلي اصفهاني که دم عيسوي دارد کمک بخواه.
بيا چادرمرا بر سر کن و به آنجا برو از روي استيصال چادر او را بر سر کردم و پرسان پرسان بهآن ده که محل سکونت حاج شيخ بود رسيدم، ديدم که جلو در خانه نشسته و گروهي ازحاجتمندان، اطرافش را گرفته اند.
من هم بدون آنکه مذهب خود را اظهار کنم،پريشاني خود را عرضه نمودم. فرمودند:
اين دو انجير را بگير و به آن زن همسايهکه مسلمان است بده تا با وضو آنها را به دختران تو بخوراند.
گفتم: قادر بهخوردن چيزي نيستند. فرمودند:
در آب حل کنند و به ايشان بدهند
به شهربازگشتم و انجيرها را به آن زن مسلمان دادم و او نيز وضو بساخت و آنها را در آب حلکرد و در دهان دختران بيمار من ريخت.
ناگهان پس از چند دقيقه چشم گشودند و شفايافتند. آري چنين مردي از ميان ما رفته است.
اين چه توبه اياست؟
سيدي از خانواده محترمين مشهد نقل مي کرد:
نزديک چهارده سال بود که ازمشهد به تهران رفته بودم. در سنه 1317 براي زيارت به مشهد مراجعت کردم و همشيره ام،امانتي به من سپرد که در مشهد به مرحوم حاج شيخ حسنعلي برسانم.
در هماننخستين روز ورود به مشهد به قريه « نخودک» رفتم و امانت را در خانه مرحوم شيخ دادمو گفتم که اگر فرمايشي نيست، به شهر بازگردم. حاج شيخ پيغام دادند که داخل خانهبروم.
پيش خود انديشيدم که من مردي آلوده به گناهم و قابليت محضر آن مردبزرگ را ندارم و از ملاقات با ايشان خجل بودم و به همين سبب گفتم: من کاري ندارماگر ايشان را فرمايشي نيست، بازگردم.
اين بار هم قاصدي از طرف ايشان بيرون آمدو گفت: شيخ مي فرمايد: ما را با تو کاري هست، داخل شو.
من پنداشتم که جناب شيخمرا با برادرم که در خدمت ايشان رفت و آمدي داشت، اشتباه کرده اند، اما چون به خدمترفتم مرا نام بردند و از من و برادرم احوالپرسي کردند و آنوقت دريافتم که ايشاناشتباه نکرده اند. سپس به من فرمودند:
فلاني، اگر بي عاري هاي جهان را تقسيممي کردند، بيش از اين سهم تو نميشد، ديگر بايد که از معصيت و گناه توبه کني، چرا درنماز خود کاهلي کرده اي؟ بايد که از اين پس در اين کار اهتمام کني.
بيدرنگ پذيرفتم و پس از آن فرمودند:
بايد که از شرب خمر احتراز جوئي.
اينرا نيز در باطن خود قبول کردم که ديگر گرد اين کار نگردم. آنگاه فرمودند:
بايدکه از زنهاي بدکاره چشم بپوشي.
اما از فرط آلودگي و علاقه اي که به اين عملزشت داشتم نتوانستم بپذيرم که از آن عمل نيز اجتناب خواهم کرد و پيش خود انديشيدمکه با متعه کردن آنان، مشکل اين معصيت را حل خواهم کرد.
ا
ما ناگهان جنابشيخ فرمودند:
زنهاي بد کاره رعايت عِدّه نمي کنند و به اين سبب متعه کردنآنان هم رفع اشکال نمي کند. بايد صرفنظر کني و به شهر باز گرد و غسل توبه کن و بهزيارت حضرت امام رضا عليه السلام مشرف شو بليط مراجعت به تهران را همين امروز تهيهکن که فردا عصر بازگردي و در گاراژ دو اتوبوس آماده رفتن به تهران است، با نخستيناتوبوس که نو و تازه است مرو و با اتوبوس ديگر که اندکي کهنه تر است حرکت کن.
عرض کردم: من چهارده سال است که از مشهد دورم. اينک يک روز بيش نيست کهآمده ام و هنوز موفق به ديدار خويشان و آشنايان هم نگرديده ام. فرمودند:
صلاحتو در اينست که بازگردي و فردا عصر در شهر نزد من بيا تا به تو دستوري دهم و پس ازآن به تهران باز گرد.
خواهي نخواهي طبق دستور شيخ عمل کردم و فرداي آنروزبه خدمتش رفتم و دستوري فرمودند و غروب همانروز با اتوبوس دوم به جانب تهران حرکتکردم. اما چهار فرسنگ از سبزوار نگذشته بوديم که ناگهان ديدم اتوبوس اول چپ شده ومسافرين و سرنشينان آن خون آلوده و مجروح شده اند.
چند تن از آنان را بااتوبوس ما به بيمارستان سبزوار رسانيدند. آنوقت دانستم که سّر دستور جناب شيخ درحرکت با اتوبوس دوم اين بوده است. اما چون به تهران رسيدم، ملاقات دوستان پيشين دستداد.
مرا با خود به کافه اي در ميدان توپخانه بردند و نيمه شب مست و لايعقلاز آنجا بيرون آمدم. چون به زني دسترسي نبود، ناچار پسر هرزه اي را با خود به خانهبردم، ليکن از فرط مستي بي آنکه عمل خلافي از من سر بزند، لباس پوشيده روي تخت درازکشيدم، اما هنوز خوابم نبرده بود که ناگهان مرحوم حاج شيخ را ديدم که بر بالين منايستاده اند و مي فرمايند:
ابوالقاسم، خجالت نمي کشي؟ حيا نمي کني، مگر توتوبه نکرده بودي، به همين زودي توبه شکستي؟ و مي خواهي گناهي بدتر از زنا مرتکبشوي؟
از اين گفته ها به خود آمدم و چشمهاي خود را ماليدم که شايد خوابآلوده و مستم و اين منظره در جلوي چشمم تجلي کرده است، ليکن ديدم خواب آلودگي نيستو به حقيقت حاج شيخ بر بالينم ايستاده اند و سخت بر من مي تازند.
من از شدتترس، سراپا لرزان بودم، اما پس از چند لحظه حاج شيخ در را محکم به هم کوفتند و خارجشدند، به طوري که آن پسرک از صداي درب که در ساختمان پيچيده بود از خواب پريد وپرسيد چه خبر شده؟
گفتم: دزد آمده است، برخيز و زود از اين خانه برو که ممکناست خطري براي تو پيش آيد. خلاصه دو ساعت پس از نيمه شب بود که پسر را به درب خانهآوردم و درشکه اي را که مي گذشت صدا کردم و اجرتي دادم تا او را به ميدان توپخانهبرساند و وجهي هم به آن پسر بخشيدم ولي تا بامداد خواب به چشمم راه نيافت.
سالي از اين ماجرا گذشت و من ديگر در اين مدت بدنبال عملي نرفتم تا آنکه دريکي از شبهاي زمستان، بانوي بيوه اي که با من ارتباط داشت، به اصرار از من دعوت کردتا به خانه اش بروم، ولي چون آخر شب لباسهاي خود را بيرون کردم تا براي خواب آمادهشوم، باز ناگهان حاج شيخ را ديدم کنار تخت ايستاده اند و مي فرمايند سيد حيا نميکني، اين چه توبه اي بود که تو کردي؟
با ديدن اين منظره از جاي خود برخاستمو با لباس زيرين از خانه خارج شدم و چنان پريشانحال بودم که آن زن پنداشته بود کهمرا جنوني عارض گرديده است.
باري، به همان حال به خانه بازگشتم و از ديوار بهداخل منزل رفتم و پس از چند روز لباسهايم رابرايم آوردند. و باز پس از مدتي چند تناز دوستان مرا با اتومبيل به کرج بردند.
در ميان ايشان زني هم ديده مي شد. قبل از رفتن به آنها گفتم مرا با خود نبريد که موجب مشکلاتي خواهد گرديد. در نيمهراه اتومبيل چپ شد و آسيب ديد. من از آنان جدا شدم.
پس از چند سال يک شب درخيابان با زني مواجه شدم و او را به خانه بردم، اما چون زن به خانه من آمد تبي شديداو را فرا گرفت و حالش چنان وخيم شد که دست به دعا برداشتم که خداوندا اين زن دراينجا تلف نشود.
من ديگر گرد چنين کارها نخواهم گشت و چون صبح شد، حال آنزن بهبود يافت. وجهي به او دادم و جوابش کردم و به همين ترتيب ديگر گرد اينگونههرزگي ها نگرديدم، ولي گاهگاه دمي به خمره مي زدم. تا بامداد يکروز تابستان، زنگ درصدا کرد، من با ناراحتي از بستر استراحت برخاستم و به پندار اينکه رفتگر محله استخواستم به او اعتراض کنم.
اما چون در را گشودم کسي را در لباس رفتگران ديدمکه پيش از آنکه مجال سخن گفتن به من بدهد گفت: آقا سيد تو که دعوي داري به حاج شيخحسنعلي اصفهاني ارادت مي ورزي، چرا گرد اين چنين اعمال خلاف مي گردي و خطاها وگناهان مرا يک يک برمي شمرد.
من در اين حيرت بودم که چگونه و از چه طريقاين مرد ناشناس از اعمال پنهاني من آگاهي دارد. چون سخنانش پايان يافت، گفت: پسديگر منتظر گوشمال باش تا آدم شوي و چند قدمي دور شد و ناگهان از چشمم ناپديدگرديد.
هرچه به اين طرف و آن طرف خيابان که در آن بامداد خلوت بود،نگريستم، کسي را نديدم. از عطار جنب منزل پرسيدم که اين مرد را با اين کيفيت نديدي؟او هم اظهار بي اطلاعي کرد. اما چند روزي نگذشته بود که گرفتاريهايي براي من آغازشد و مجبور گرديدم که چند ماهي از تهران خارج شوم و اين توفيقي بود که مرا ازارتکاب گناه نگاه مي داشت و به همين سبب رفته رفته در من روشني و صفايي پديد ميآمد.
روزي به آن مرد بزرگ نامه اي نوشتم که با اينهمه آلودگي که دارم و بااين گناهان و معاصي، در درگاه حضرت باريتعالي چه حالي خواهم داشت و چگونه در من مينگرد؟
در پاسخ براي من مرقوم فرمودند:
آلايشي به دامنت ار هست باکنيست
زيرا ز اصل پاکي و از نسل حيدري
شفاي زنبيمار
آقاي سيد مهدي هزاوه اي مي گفت:
چند سال قبل که به مشهد رفته بودم،همواره پس از تشرّف به حرم مطهر، برحسب سابقه ارادتي که داشتم در کنار مقبره حاجشيخ حسنعلي اصفهاني نيز ساعتي مي نشستم و فاتحه قرائت و طلب مغفرتي براي آن مرحوممي کردم.
در يکي از روزها شخصي را ديدم که در کنار مقبره آن مرحوم با توجهخاصي فاتحه مي خواند و از فقدان آن عزيز گريان و نالان بود. حال آن مرد در من بسياراثر کرد، بنحوي که مجبور شدم تا خاتمه کارش در آنجا توقف کنم.
هنگاميکه عزمرفتن کرد جلو رفته سلام کردم و گفتم: گويا سبب اين گريه و ناله امر فوق العاده اياست؟
در پاسخ گفت: همين طور است. چند سال قبل عيال من مبتلا به زخم خنازير شد.
صرف نظر از اينکه هر چه داشتم صرف معالجه او کردم، پرستاري چهار بچه و دلداري وپرستاري آن مريضه نيز مرا از کارم بيکار کرد و در نتيجه دچار نهايت عسرت و فقر وزندگي فلاکت باري شدم.
روزي يکي از آشنايان مرا خدمت مرحوم حاج شيخ حسنعليراهنمايي کرد. پس از شرفيابي، مفصلاً عرض حال خود را به محضر آن مرد بزرگ معروضداشتم.
در آن وقت ايشان چشمها را روي هم گذاشته بودند و به ظاهر چنين مي نمود کهابداً توجهي به عرايض اين بنده نفرموده اند. لذا بنده که خود را از اين راه مأيوسديدم قصد مراجعت کردم. در همين موقع ايشان چشم گشودند و فرمودند:
روز چهارشنبهآخر سال بيا و قدري خرما هم با خودت بياور.
عرض کردم: تکليف من تاچهارشنبه آخر سال چيست و در اين مدت چکار کنم؟ فرمودند:
همان کاري که تاکنونمي کرده اي.
روز مقرر با مختصر خرمايي شرفياب شدم. ايشان هفت دانه از خرماهارا در مشت گرفته و چيزي خواندند و بر آنها دميدند و فرمودند:
آن مريضه روزييکدانه از اين خرماها را تناول کند و پس از آن تا وقتي زنده است خرما نخورد
سپس بقيه خرماها را به بنده رد کردند و مرخص شدم.
به فاصله سه چهار روزهنوز خرماها تمام نشده بود که مريضه شفا يافت و زندگي تازه اي را از سر گرفتيم وبحمدالله و المنّه خودم و عائله ام در حال حاضر زندگاني بسيار مرفه و خوبي داريم.
سپس گفت: حالا تصديق خواهيد کرد که هر قدر از فقدان اين مرد بزرگ بنالم حقدارم.