

کلیپ/ معرفی اسلام با یک لبخند ساده!!!
در زمانهای نه چندان دور، پيرزني براي برآورده شدن خواستهاششب و روز دعا ميكرد. تا اينكه از كسي شنيد كه هركس چهل روز عملي را انجام دهد يكياز پيامبران خدا را خواهد ديد و ميتواند حاجتش را از او بخواهد .او بايد براي ديدنحضرت خضر چهل صبح پيش از طلوع آفتاب جلوي در خانهاش را آب و جارو ميكرد. پيرزن نيتكرد و شروع كرد روزهاي اول با شوق و ذوق تمام اين كار را انجام ميداد گاهي حاجتشرا عوض ميكرد يا دوباره منصرف ميشد گاهي هم همه چيز را به خدا ميسپرد تا هر چهصلاح است انجام دهد. باورش نميشد كه بتواند يكي از پيامبران، حضرت خضر، را ببيندچه برسد به اينكه از او حاجتي بخواهد و مواظب بود وظيفهاش را درست و بدون كم وكاست انجام دهد تا مبادا روزي خوابش ببرد يا يك وقت آب نداشته باشد يا جارويش شكستهباشد تا چهل روز تمام شود روزهاي آخر ديگر اينكار براي پيرزن وظيفه شده بود و گاهيحاجتش را فراموش ميكرد و به مردمي كه در رفت و آمد بودندش
جوانی همیشه ریشش را با تیغ میتراشید. وقتی علت این کار را از او پرسیدند گفت: «مادرم میگوید پسرم! اگر تو ریش بگذاری مردم فکر میکنند سنت زیاد است. آن وقت میگویند حتماً مادرش هم پیر است. پس بهتر است قید ریشت را بزنی!»
شخصی زیر درخت گردو ایستاده بود و میگفت: «خدایا! همه کارهایت درست است فقط نمیفهمم چرا گردوی به این کوچکی را بالای این درخت بزرگ قرار دادهای ولی هندوانه به آن بزرگی را لای بتههای کوچک! » همینطور که داشت با خدا درددل میکرد ناگهان بادی وزید و گردویی روی صورتش افتاد و از بینیاش خون آمد. او به خودش آمد و گفت: «خدایا! کارت درست است. اگر یک هندوانه بالای درخت بود، معلوم نبود چه بلایی سرم میآمد!»
یکی از علما چند شب در هیأتی منبر رفت. شب آخر، پاکت چند شبی را که منبر رفته بود از...
یه بنده خدا نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش …
مرگ گفت : الان نوبت توئه که ببرمت …
طرف یه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعد …
مرگ : نه اصلا راه نداره. همه چی طبق برنامست. طبق لیست من الان نوبت توئه …
اون مرد گفت : حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر …
مرگ قبول کرد و